بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده
و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم
. دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم
. من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه
. از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم
، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم
، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم.
بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم
.بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه
منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبا
ل رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم.
من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه
برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد
و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم
که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد
که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم
. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه
چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد
به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ
و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه
چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،
، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده
و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن
و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن
. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم
انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون
از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد
به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه
، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم
و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود
. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم
. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم
ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟
ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده
و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن،
نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.
داستان کوتاه ترسناک روح دختر بچه
هم ,رو ,دوستم ,، ,خواب ,توی ,بعد از ,از خواب ,کردم و ,بعد چند ,هذیون می
درباره این سایت