ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم،

مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در <<بیگو>> واقع در شمال جزیره <<گوام>> زندگی می کنم.

از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد

. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.

اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم.

سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم.

در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که

دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند

، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد

. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛

چرا که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود.

ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام،

در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم،

ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم،

آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم.

اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم.

با ناراحتی و تا حدی وحشت زده،

به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که

پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.

طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم

، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی.درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم

، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد.

وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛

او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد!

من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.

در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم.

در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است

. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم،

پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام،

همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام.

ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام.

چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم.

در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم.

ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود.

البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود.

هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب،

دیر وقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم.


من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟

درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد. کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم.


مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برایدخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید.

دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می کرد،

اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن ها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کار های کوچکی مانند تکان دادن دست هایش و

افتادن از روی صندلی به زمین انجام می داد که دُنا و انجی می توانستند آن را توجیه کنند.

اما کم کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیک ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است،

اما آنجی و دنا به حرف های او گوش نمی دادند و می گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک تر از تصورات دُنا می شود. دنا و آنجی گاهی با جابه جایی وسایل خانه روبرو می شدند

و گاهی نیز نامه هایی را با دست خط بچه گانه یافت می کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، <<به لو کمک کن>>

و <<به ما کمک کن>>. اما گمان نمی کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست های عروسک شد،

عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت،

اما لکه های قرمز روی دست هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می آمد.


دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند.

مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن ها گفت:

جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن ها دفن است.

روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.


دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند،

اما داستان وحشت انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می شود،

اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می نگرد، اما چیزی نمی بیند،

پایین را نگاه می کند و می بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می کند،

از روی قفسه سینه اش می گذرد و بعد دست های عروسک دور گردن او قفل می شود و شروع به خفه کردنش می کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می رود و روز بعد به هوش می آید و نمی داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است،

اما روز بعد اتفاقی می افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می کند کسی بی اجازه وارد خانه شده،

اما متوجه می شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می بیند.

لو هنگامی که می خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می شود

و احساس فلج در منطقه قفسه سینه اش افزایش می یابد. لو به پایین پایش نگاه می کند

و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می بیند.

لو با وحشت به اطراف خود می نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی بیند و تنها چیزی که به ذهنش می رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می توانستند مشاهده نمایند،

اما این خراش ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند

در حالی که جای پنجه ها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند.

اما این کشیش به آن ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند

که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده،

اما توسط یک روح کنترل می شود، زیرا اشیاء بی جان را نمی توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار های آنابل ادامه داشت می توانست موجب مرگ

یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند

و مانع ورود شیطان به خانه می شدند.
آن ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری

از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می گویند زمانی که

عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است،

اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابلحالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه ای با هشدار <<باز نکنید>> نگهداری می شود.


بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده

و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم

. دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم

. من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه

. از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم

، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم

، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم.

بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم

.بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه

منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبا

ل رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم.

من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه

برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد

و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم

که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد

که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم

. اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه

چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد

به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ

و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه

چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،

، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده

و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن

و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن

. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم

انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون

از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد

به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه

، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم

و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود

. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم

. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم

ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟

ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده

و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن،

نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nazifatemi sarreseed fanusvec کتابخانه عمومی شهدای بنادکوک دیزه برنامه ریزی شهری.شهرسازی.جغرافیا zibaii267 هر چی که بخوای مدیریت آموزشی kishtech مطالعات اجتماعی